شهید حسین تقی لو
🌤
نام و نام خانوادگی: *حسین تقیلو*
تولد: ۱۳۴۷/۶/۳۰، تهران.
شهادت: ۱۳۶۳/۷/۴ بوکان، آذربایجان غربی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا، قطعه ۲۷، ردیف ۶۴، شماره ۶.
🌱
🌤
📚 *این چشمهای آشنا*
بین قطعههای شهدا، سرگردان مانده بودم. تلفن همراهم خاموش شده بود. دوستانم را گم کرده بودم و نمیتوانستم پیدایشان کنم. برای خلوت با شهدا، بیدرنگ فرصت را غنیمت شمردم و رفتم داخل قطعه. راه افتادم بین چند ردیف اول. در حال حرکت، اسمهای روی قبرها را میخواندم، صلواتی میفرستادم و رد میشدم. با دیدن عکس شهیدی بیاختیار ایستادم. چشمهایش چقدر برایم آشنا بود. اسم و فامیلش هم. "شهید حسین تقیلو". همانجا نشستم سر خاکش. زبانم گرم فاتحه بود، اما ذهنم در سالها قبل، پی خاطرهای چیزی میگشت...
💠💠💠
اتوبوس گردنهی ژالانه را به زور بالا میرفت. حسین زانوهایش را به صندلی جلو تکیه داده و کولهاش را محکم بغل گرفته بود. داشت بیرون را نگاه میکرد. نگاهش پر از بغض بود. کم مانده بود گریهاش بگیرد. تا همین چند دقیقه قبل، از آقای فراهانی مسئول اردو خواسته بود بازدید از بوکان را هم در برنامه سفر بگذارد، اما او گفته بود "نه نمیشود! بوکان در نقشه مسیر ما نیست."
آرام سرم را روی شانهی حسین گذاشتم. بیآنکه اجازه بدهم حرفی بزند گفتم:
_خیلی دوست داشتی بوکان رو از نزدیک ببینی نه؟!
_آره! دیدن اونجا برام شده یه آرزو. یه آرزوی محال. هیچ وقت نشد با پدر و مادرم بریم و اونجا رو ببینیم.
_غصه نخور! بالاخره یه روز میبینیش!
_میدونی چیه وحید! من تو تخیلاتم اونجا رو زیاد دیدم. جایی که عموم شهید شد. اما دلم میخواد برای یکبار هم که شده واقعا ببینمش.
کمی مِنمن کردم و گفتم: «حسین! این کوله، چی توشه از اول سفر، یه لحظه هم از خودت جداش نمیکنی؟!»
کولهاش را گذاشت روی زانوهایش. لبخند ریزی زدم و منتظر عکسالعملش شدم. سرش را روی سر من گذاشت، گردنش را به سمت من کج کرد و گفت: "میخوای توی کوله رو ببینی؟!"
بیمعطلی گفتم: "آره آره، خیلی!"
سرش را از روی سرم برداشت. با هیجان رو به من چهارزانو نشست روی صندلی. آهی کشید و گفت: "موقع حرکت، با اصرار، از بابام گرفتمش. دوست داشتم وقتی برم بوکان و محل شهادت عمومو ببینم کولهاش هم تو دستم باشه. بابام همیشه بهم میگه: «حسین! به عشق اربابم و محبت داداشم اسم یدونه پسرمو گذاشتم حسین، صاحبای اسمتو بشناس. شاید به همین خاطر کوله رو بهم داد وگرنه این کوله از بابام هیچ وقت جدا نشده.»
درِ کوله را باز کرد. داخلش یک کیف بود و یک چفیه که مثل بقچه بسته شده بود. چفیه را بیرون آورد. گرههایش را باز کرد. لباس خاکی رنگ تا شدهای توی آن بود. لباس را به من داد. آن را روبروی صورتم گرفتم و بوسیدم. بعد در کیف را باز کرد. چنتا دفترچه یادداشت و نامه و عکس توی آن بود. با دستخط عمویش. یکی از دفترچهها را ناخودآگاه از حسین گرفتم. همین که آمدم بازش کنم عکسی از لای آن روی زمین افتاد. آن را برداشتم و به چشمان نافذش خیره شدم...
💠💠💠
آری! این نگاه از صاحب همان چشمانی بود که آنروز دیده بودم. شهید نوجوانی که عموی دوستم بود و مرا به سوی خود خوانده بود. باور نمیکردم از بین آنهمه شهید، ناغافل کنار مزار شهید حسین تقیلو نشسته باشم.
به چشمانش خیره ماندهام... چشمانی که باعث شد امروز میهمان این شهید والامقام نوجوان باشیم...
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۸/۱۲/۲۷
🌱
🌤
در محرم سال ۱۳۴۷ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. نام حسین زیبنده وجودش شد.
فرزند چهارم خانواده بود، یک برادر بزرگتر و سه خواهر دیگر داشت. بسیار خوش اخلاق و مهربان بود، مثل همه بچهها، کودکی خود را به بازی و درس گذراند اما همیشه شاگرد اول کلاس بود. به علت هوش سرشاری که داشت، یک سال زودتر به مدرسه رفت.
در سالهای انقلاب علیرغم سن کم، فعالیتهای زیادی انجام میداد. مثل شعارنویسیهای شبانه و تکبیرهای روی پشتبام که تقریبا برنامه هر شبش بود.
با شروع سال۶۲، اصرار زیاد او برای رفتن به جبهه شروع شد. پدرش ناچار قول داد که اگر درسش را خوب بخواند و با نمرههای خوب قبول شود اجازه خواهد داد تابستان به جبهه برود. امتحانات تمام شد و تابستان هم گذشت ولی پدرش اجازه نداد. برادر بزرگترش که در جبهه به شدت مجروح شد و دوران سخت نقاهت را میگذراند، دیگر تاب و توان حسین هم تمام شد. اعضای خانواده شبها شاهد گریه و اصرار او و مخالفتهای پدرش بودند تا اینکه شبی دلش را به دریا زد و به پدرش گفت: "به من بگو تا به حال چه کاری برای خودت انجام دادی و بعد از این همه سال توی دستت چه داری تا با خودت ببری؟" و پدرش فقط سکوت کرد.
و حسین بالاخره توانست رضایت پدرش را بگیرد و با تغییر در سال تولد در شناسنامهاش به جبهه رفت. بعد از آموزش نظامی، به کردستان اعزام شد و بعد از حدود چهل روز به شهادت رسید...🕊
🌱
🌤
در زمان عملیات پاکسازی منطقه از عناصر ضدانقلاب، فرماندهاش به او اصرار کرده بود که باید به مرخصی بروی، ولی حسین گفته بود: "اجازه بده این روستا را هم پاکسازی کنیم بعد از آن میروم"، و در همین عملیات پاکسازی بود که حسین به شهادت رسید.
او بسیجی گردان بود. حین عملیات پاکسازی مجروح شده و در منطقه مانده بود. بقیه همرزمانش مجبور به عقبنشینی شده بودند. دشمن بالای سرش که رسید با شلیک مستقیم به سرش او را به دیدار معشوق رساند.
🌱
🌤
📖یکی از همرزمانش میگوید:
در شبهای سرد کردستان، یک پتو برمیداشت و میرفت. یک شب دنبالش رفتیم، دیدیم در تاریکی شب به نماز شب و مناجات با حضرت معبود مشغول است تا اینکه برات شهادتش را گرفت و در محرم سال ۱۳۶۳ به دیدار حق شتافت.
”هنیئاً مریئا”
در این شش سالی که از پیروزی انقلاب تا شهادت حسین بر او گذشت، خیلی بزرگتر و بالاتر از سنش فکر میکرد. رفتار مردانه او خبر از روحی الهی و قلبی منور به نور حق داشت.
تجلی حق در تمام ابعاد وجودش مشهود بود.
🌱
🌤
📖خاطراتی از زبان برادر شهید🎤
💠سن کم برادرم مانع رفتن او به جبهه میشد. اما این مسئله باعث نمیشد حسین ساکت بنشیند. عضو بسیج مسجد بود. مسجد محلهمان، نیمهکاره مانده بود. ماه رمضان بود. برادرم به همراه دوستانش، بعد از نماز، شبها، در ساختن مسجد کمک میکرد. و هنگام سحر به خانه بازمیگشت.
💠همیشه مقید به نماز شب بود. یک شب مادرم، وقتی حسین نماز شبش تمام شد، آهسته به نزد او رفت و گفت: "پسرم، تو سیزده سال بیشتر نداری و هنوز گناهی انجام ندادهای که اینطور شبها بیدار میشوی و نماز شب میخوانی و گریه میکنی!
حسین آن شب از مادرم قول گرفته بود به کسی نگوید که او نماز شب میخواند.
💠دوستانش برایم تعریف میکردند که حسین در جبهه، برای خودش قبری کنده بود و نیمه شبها به داخل آن میرفت و نماز میخواند و گریه میکرد.
🌱
🌤
شهید حسین تقیلو از زبان خواهرش🎤
نماز و روزههایش را سه سال قبل از سن تکلیف شروع کرد و همین مسئله نورانیت و وقار خاصی به چهرهاش بخشیده بود.
حسین در ساختن بنای مسجد محل به جوانهای بسیجی که اکثرا به شهادت رسیدند کمک میکرد و این کار هر شبش بود.
به درس خیلی علاقمند بود و حضورش در مسجد و فعالیتهایش مانع از تحصیلش نمیشد.
به دیگران احترام میگذاشت و به نیازمندان و مستمندان کمک میکرد. صلهی ارحام را هم به نحو احسن انجام میداد.
با اینکه از نظر مالی مشکل نداشتیم ولی اجازه خرید لباس و شلوار اضافی را به پدر و مادرم نمیداد. فقط دو دست لباس برای بیرون از منزل داشت که هر موقع نیاز به تعویض داشت با توجه به حضور ما چهار خواهر، بازهم کار شستن و اتوکشی را خودش انجام می داد.
بسیار مبادی به آداب دینی و اجتماعی بود.
آراستگی در پوشش ظاهری و در عین سادگی را همیشه رعایت میکرد.
تقوای الهی در رفتار، کلام، اخلاق و حتی پوشش ظاهریاش کاملا مشهود بود. به هیچ وجه در برخورد با نامحرم سر بلند نمیکرد و به این امر به شدت مقید بود.
بعد از شهادتش و قبل از اینکه اطرافیان خبر شهادتش را به مادرم برسانند، خودش به خواب مادرم آمد و این خبر را به او داد. هنوز هم بعد از سالها این ارتباط ادامه دارد.
عاشق امام حسین(علیهالسلام) بود. همراه کاروان امام حسین(علیهالسلام) پا به عرصه وجود گذاشت، با ولی خود، سیر الهی کرد و همراه همین کاروان عروج کرد. 🕊
🌱
یادگارهای باقیمانده از شهید حسین تقیلو🌺
🌤
📖خاطرهای از زبان خواهر شهید🎤
برادرم حسین وقتی که چند ماهه بود، بیماری سختی گرفت و چندین ماه درگیر آن شدیم تا بالاخره دکترها او را جواب کردند. به پدرم گفتند که او را به خانه ببرید، امیدی به شفایش نیست.
پدرم در راه بازگشت به منزل، نذر کرد که اگر خوب شد، هفت سال، لباس علیاصغر بر او میپوشانم. و با ناامیدی او را به خانه آورد.
فردا صبح، مادرم دیده بود که صدای حسین میآید که بعد از مدتها میگوید: "من گرسنهام".
طی چند سال، هر ماه محرم، مادرم لباسی به نشانهی حضرت علیاصغر را تن برادرم میکرد. ولی وقتی کمی بزرگتر شد، دیگر آن لباس را نمیپوشید. پدرم نزد روحانی مسجد رفت و داستان را برایش شرح داد و علت را جویا شد.
روحانی مسجد به او گفته بود: "به جای این کار، هفت سال شیر نذر کنید"، و پس از گذشت هفت سال از نذر پدرم، برادرم به آرزویی که داشت رسید.🕊
🌱
🖋دستخط شهید حسین تقیلو
وصیت نامه📝
🌤
🌱
🌤
📝فرازی از وصیتنامه شهید حسین تقیلو🌷
...برادر و خواهر؛ اینکه که من این راه را برای خود انتخاب کردهام، هدفی جز الله و لبیک گفتن به سخن امام که همان رضای خدا در آن است، نداشتم. شما برادر و خواهر، بدانید که وقتی من قصد اعزام به جبهه را داشتم، در فکرم هرگز چنین معنویتی که در بین برادران بود، تصور نمیکردم. باور کنید وقتی خودم را در مقابل آنان میدیدم تازه فهمیدم که من موری هستم در مقابل کوه و درونم چیزی نیست. اگر میدانستم که اینطور ایمان و تقوا در بین رزمندگان است، زودتر به فکر اعزام میافتادم. به هرحال رفتم اما برای رفتنم احتیاج به رضای خدا دارم. احتیاج به قبول اعمال دارم. برای همین از شما میخواهم دعا کنید برای آن که خدا شهادت این بندهی حقیر را قبول کند زیرا که در هرکاری که رضای خدا نباشد، آن عمل ارزش ندارد و انسان در انجام آن خسران کرده است.
پدر و مادر عزیز؛ وقتی من شهید شدم مبادا جلوی دشمن، جلوی منافقان، گریه کنید، مبادا دل زخم خورده آنان را شاد کنید. اگر خواستید گریه کنید گریه به مظلومیت امام حسین، گریه بر مظلومیت زینب کنید. من به شما قول میدهم که اگر خدا بخواهد بعد از شهادتم سلام شما را به فاطمه زهرا(س) برسانم. سلام شما را به زینب کبری(س) برسانم. سلام شما را به علی بن حسین(ع) برسانم.
پدر و مادر عزیز! مبادا در طول زندگی، کاری بکنید که این اجر عظیمی که با دادن امانتتان به خدا به شما نازل شده، از دست بدهید زیرا این ثواب نصیب هرکس نمیشود. هرکس لیاقت این اجر را ندارد.
همچنین از شما برادران و خواهران میخواهم که همیشه و در همه جا و در هرکاری امام عزیز را رهبر بدانید و از او پیروی کنید. مبادا کاری کنید که دل امام را به درد آورید و اگر بودند در بین شما کسانی که بعد از شش سال هنوز به راه نیامدهاند، هرگز مجال فکر کردن به آنها را ندهید...
اگر قابل ارشادند، ارشاد و اگر نیستند دست و پای آنان را ببندید.
و شما ای کوردلان، بدانید تا موقعی که این امت حزب الله در صحنه است و خون در رگهایشان جاری است، شما هیچ غلطی نمیتوانید بکنید، همان طور که آمریکا نتوانست.
خواهر و برادر عزیز! من در طول حیاتم اشتباهات زیادی داشتهام، خطاهای زیادی کردهام. تو خود خوب میدانی که مکتب من "اسلام" عاری از هرگونه اشتباه است. اگر لغزشی در عمل من بوده، این لغزش در من بوده نه در مکتب من، پس از تو میخواهم که دعا کنی و از خدا بخواهی که این لغزشهای مرا ببخشد و از تو میخواهم که هرگز اشتباهاتم را به پای مکتبم مگذاری. زیرا مکتبم، مکتب رسولالله(ص) است. مکتب انبیا است، مکتبی است پاکیزه و منزه، آن مکتب اسلام است.
دیگر سخنی ندارم فقط ممکن است در بین وسایلم ابزاری باشد که به درد شما نخورد. می توانید این وسائل را به ارگانهای دولتی برای استفاده دولت یا ملت یا جبهه بدهید. دیگر عرضی ندارم. فقط شما را سفارش میکنم به اطاعت از امام.
والسلام
حسین تقیلو📝
🌱
ماندیـم و شما
بال گشودید از این شهر...
رفتیـد بہ جایےکہ
ببینیـــــــد خدا را
زود فهمیدی که دنیا نیست جای دلخوشی
زود فهمیدی که باید دل به این فانی نبست
دست فرزندانمان را از سر لطفت بگیر
ای که مِهر چشمهایت بر دل و جانها نشست
#شهید_حسین_تقی_لو_🌷